به خودم می گویم...:
زانوی غم بغل گرفته ای که چه...؟؟
بلند شو...!
بایست روبه روی آینه...و تکرار کن:
دوستم ندارد؟خوب نداشته باشد!
دلتنگی هایم را نمی فهمد؟خوب نفهمد!
بغض هایم را شانه نیست؟خودم که هستم!
پس با این حال بگذار نباشد!
او که مرحم هیچ درد تو نیست...!
بگذار نباشد!
به درک!
به جهنم!
لیاقت نداشت!